Everything is here

Everything is here

همه چی هاااا
Everything is here

Everything is here

همه چی هاااا

عاشقانه

باز قصه ی تکراریه ندینت
بغض میکنم
اشکهایم کجایید!؟
اگر گلویم را یاری نکنید
شاید تاصبح امانم ندهد!!

 

تا امروز از تو نوشتم.
امشب از عشقت انصراف میدهم!
سخت است دوست داشتن تو
خسته ام!!!
می خواهم کمی استراحت کنم
شاید فردا دوباره عاشقت شدم

 

ﻫﯽ ﻓﻼﻧﯽ
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﮕﯿﺮ،
ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻣﻦ، ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ
نبودش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ...

 

کسی که دوست داره یه لبخندت واسش کافیه اماکسی که تروهمیشه باظاهرخوب بخواددوست نداره فقط این براش مهمه که وقتی کسی اونوباتودیدبه ظاهرتوافتخارکنه واصلاًبراش مهم نیست که چه قدردوسش داری چون اون ترودرک نمیکنه

 

مرد باشی یا زن، مرگ تمام ات میکند
انسان باش تا جاودانه زندگی کنی..

 

ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺳﺖ
ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮐﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ
ﮔﺮﭼﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻣﻨﻊ ﻋﺸﻘﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺳﻌﯽ ﻟﯿﮏ
ﺳﻌﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺳﻌﯽ ﺩﻝ ﺗﻼﺷﯽ ﺑﺎﻃﻞ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﮑﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﻣﻦ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺴﺘﺖ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺳﺖ

 

 

حالم خیلی بده دکترا جوابم کردن گفتن دوراه بیشتر نداری:
یا ICU یا I SEE U

 

چشم هاراشستم جوردیگردیدم، بازهم سود نداشت، تو همان بودی که بایددوست داشت

 

به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد... به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد... و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد..

 

خانه بزرگ بود. باغ بود و همه درخت داشت. برای یاد گرفتن، وسعت خوبی بود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهامان به بیابان راه داشت.


(

طبیب اگر خیاط بود
درمان را
هم‌قد ِ دردم می‌دوخت

 

عشق اگر شعله کند خرمن جان میسوزد/یار اگر ناز کند پیر و جوان میسوزد

 

ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺁﺭﻭﻡ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟
ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ!
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻫﯿﭽﮑﺴﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟!
ﺣﺎﻻ...
ﯾﺎﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺖ ﮐﻪ
ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ
ﺍﻣﺎ!!! ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ..


نمیشه که تو باشی من و من عاشقت نباشیم


فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …

دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …

بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم پشیمان نیستم!

راهنما شده ام …. ‌


- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد

من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

این من که با هر ضربه ای از پا در آمد

تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد

تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه میکنی اگر او راکه خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کند برود از دلت جدا باشد

به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد

رها کنی بروند تا دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که نه…!!نفرین نمیکنم که مباد

به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زمان آن برسد


- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم

من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم

شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟

این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم

مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم

یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم

شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم





- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند





- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

خواب و خیالنازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت



- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

برای کنار هم گذاشتن واژه ها٬

دست قلمم بیش از آنچه فکر کنی خالی است…

و بیش از آنچه فکر کنی احساس می کنم به نوشتن مجبورم !

شاید این هم خاصیت ِ داشتن این صفحه ی مجازی است ؛

میان جاده که می آمدم ، سرم پر از فکر بود

فکرهایی از آن دست که به هر نیمه ای که می رسیدم

احساس می کردم بیش از این رخصت پیش رفتن ندارم

چیزهایی مثل ِِ

آینده

رفتن

ماندن

حالا اما اندیشه ای نیست برای به واژه آوردن..



- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

کسی را می‌خواهم، نمی‌یابمش

می‌سازمش روی تصویر تو

و تو با یک کلمه فرو می‌ریزی‌اش

تو هم کسی می‌خواهی، نمی‌یابیش

می‌سازی‌اش روی تصویر من

و من نیز با یک کلمه …

اصلا بیا چیز دیگری نسازیم

و تن به زیبایی ابهام بسپاریم

فراموش شویم در آن‌چه هست

روی چمن‌های هم دراز بکشیم

به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم

بگذار دست‌هایم در آغوش راز شناور شوند

رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید!



- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
 

تمام راهها را بسوی جاده ی تنهایی می پویم

و در اضطراب گلبوته های جدایی ,

چشمانم را بسوی صداقت پروانه های شهر عشق , آذین می بندم .

به تو فکر می کنم که چگونه در گلزار وجودم , آشیان کردی

و بر تاروپود تنم حروف عشق را ترنم نمودی .

پس باورم کن که به وسعت دریا و به اندازه ی زیبایی چشمانت
هنوز در من شمعی روشن است .

و من…

در انتهای غروب , نگاهم را بسوی مشرق چشمانت دوخته ام

تا مگر بازتاب صداقتمان در دستان

تو تجلی کند ….!!!


- – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

خوش بودن که به همین سادگــــی نیست!
کلی ماجرا دارد...
باید تو باشـــی و باران
روی مبل ِ کنار شومینه
جامهای شـــــراب و سیگار پشتِ سیگار
گرمای دستــــهای تو باشد
لبخندت...
و چشمان ِ من خیره به این همه زیبایــی...
انگار خوش بودن به همین سادگی ست!


 

گفتند
بـــــاد آورده را
بـــاد مـــی بـــرد،
امــــا
تـــو کـــه
بـــا پــای خـــودت آمــده بــودی ..



هر چند نمی‌دانم خواب‌هایت را با که شریک می‌شوی اما هنوز ، شریک تمام بی‌خوابی‌های من، تویی ...
 



گوشهایم را می گیرم ...
چشم هایم را می بندم ...
و زبانم را گاز می گیرم ...
ولــــی ...
حـــریـــفِ افکارم نمی شوم ...
چقـــدر دردنــــاک است ...
فــهــمــیــدن !
 



هیچکس، بر نیمکت پارک به تنهایی نمی‌نشیند،

یا یار در بر است، یا یاد یار در سر...!




گاهی دلم می خواهد

... وحشیانه غرورت را
پاره کنم!
قلبت
را در مشتم بگیرم
و
بفشارم
.
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی...!

 




روحم دیگر دانه نمیخورد
از دریچه قفسش
فقط به دور دستها ذل میزند
گوشش انگار کر شده
آبتنی هم نمیکند
ای وای ...نکند
مرا هم نشناسد. 



جیره ی سیگارم را بدهید!
و تنهایم بگذارید !!!!
در من
تیمارستانی
قصد شورش دارد...




با اینکه ردِ پای بوسه‌‌هایم را در تن ات
بهتر از کفِ دستم می شناسم
اما با این حال
تا به آغوش ات می‌‌آیم
گم می‌‌شوم!
خدا کند اینبار
مرا
از لابلای لبانت پیدا کنی‌....!!


 


پنجره را باز کن
و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر...
خوشبختانه
  باران ارث پدر هیچکس نیست
 
(حسین پناهی)


تولد انسان روشن شدن کبریتی است
و مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟!!
گرما بخشیدی...؟!
یا سوزاندی...؟!!


 


چمـدان امیـدمـ را مــے بندمــ

یادمــ باشـد خنـده ها و بوســہ هایمـ را جا نگـذارمــ

آری مسافــرمــ

تا دیار آغــوش ِ تـــــــــو چنـد فرسخــے بیــش نماندهــ

کمــے از دلتنگــے دور شده امـــ ..

بــے تابـــ نباش

کــہ این مقصـد هیچ گاه مبدا نخواهــد شـــد

مهمانــے کــہ میزبانــش نـگاه ِ تـو بــاشد

دیگـر رفتنــے نیستـــ ..



یه وقتایی لازمه یکی کنارت باشه

کاری نکنه‌ و حرفی نزنه ها

فقط باشه


 


سیـب از درخت افتاد...

ستــاره از آسمـان...

تــو از دماغ فیــل...

من از پل صـراط...

گاهی فرقی نمیکند از کجا...

سرنوشت مشترکی ست...

ســـقــــوط...!!!


 


یکی بیاید
دست این خاطره ها را بگیرد

ببرد گردش ..
کلافه کرده اند مرا،
بس که نق می زنند به جانم ..



من گمان می کردم
رفتنت ممکن نیست ..
رفتنت ممکن شد
حال
باورش ممکن نیست .