Everything is here

Everything is here

همه چی هاااا
Everything is here

Everything is here

همه چی هاااا

داستان های تاثیر گذار

می دونین چرا ۲ خط موازی هیچ وقت به هم نرسیدند؟

دو خط موازی زاییده شده اند پسرکی در کلاس درس آنها را روی کاغذ کشید آن وقت دو خط موازی چشمانشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند خط اولی نگاه پرمعنا به خط دومی کرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .... خط دومی از هیجان لرزید خط اولی : .... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ . من روزها کار می کنم . می توانم خط کنار جاده ای متروک شوم ... یا خط کنار یک نردبان خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! چه شغل شاعرانه ای .... ! 
در همین لحظه معلم فریاد زد : « دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند . »

و این طوری شد که این ۲ خط تا وقتی جهان به پاست به هم نمی رسند چون از اول یکی به ان ها گفت شما به هم نمی رسید پس ان دو هم تلاشی برای رسیدن به هم نکردن

 

داستان جالب صدف و دریا

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.
 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: 
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."


جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود.

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق

افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست

تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.

مافوق به سرباز گفت:

 

اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟

دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!

حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.

اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید

 و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود

 معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!

سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.

افسر گفت: منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس

می کشید، اون حتی با من حرف زد!

من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی!!!

ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!

دوست خوبم! فرصت سلام تنگ است! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است باید خداحافظی

 

 را نجوا کنی. فرصت برای با هم بودن، ممکن است بقدر پلک بر هم زدنی دیر شده باشد. اما همین

لحظه را اگر غنیمت نشماری، افسوس و دریغ ابدی را باید به دوش بکشی! تنها راه رسیدن به دهکده

 شادیها، گذر از پل دوستی هاست. اگر پای ورقه دوستی ها، مهر صداقت نخورده باشد، مشروط و

 رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است. صداقت، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است.

 برای ماندن در یاد و خاطر و دل دیگران، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی

عشـــــق در همین است و بس!

 

شیطان و نماز گزار   

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد.در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))،از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.شیطان در ادامه توضیح می دهد:((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدمو حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگرباعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده‌ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌ عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می ‌کرداو گفت: «سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟» پاسخ دادم: «البته که می‌ توانید»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسیدم: «چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟» به شوخی پاسخ داد: «من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسیدم: «نه، جداً چه چیزی باعث شده؟» کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نمایدبه من گفت: «همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم».

پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یک سال شهره ی کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس در آید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد.

 

در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌ اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسیار وحشت زده شده‌ ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم»، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: «ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنیمما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسان‌های زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده ‌اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یک سال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر کسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است.متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است». او به سخنرانی‌اش با ایراد «سرود شجاعان» پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.

در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سال ها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ‌ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌ انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.


چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.

 

به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»

با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».

پرسیدم: «مگر خواهرت کجاست؟»

پسرک جواب داد : «خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا» پسر ادامه داد: «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند». بعد خودش را به من نشان داد و گفت: «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد». پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.

 

طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!»

او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است» من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پول ها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»

پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!» بعد رو به من کرد و گفت: «من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟»

اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:«بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.» چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.

 

فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است». فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت». اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم.

در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.


کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند :«از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای».

 

مرد خندید و گفت:«وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن».


موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده، سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: «می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها  آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟»


پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد. پسر دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد.

استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد. یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: «استاد، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید؟»


استاد لبخندی زد و گفت: «همین یک حرکت برای تو کافی است».

 

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد. چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد. پسر در اولین مسابقه برنده شد. پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند، به شدت تشویقش می کردند.


پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید. حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود. پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد.

 

مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد. پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولی استاد مخالفت کرد و گفت: «نه ، مسابقه باید ادامه یابد».


پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!


پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید: «استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم؟»
استاد با خونسردی گفت: «ضعف تو باعث پیروزی ات شد! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی ».


ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بودفقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بوداو با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:


«
امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

 

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبوددر همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداختاو فقط دلار و 40 سنت داشتبا این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خریدوقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کنددر راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدندمرد فقیر به امیلی گفت: «خانم، ما خانه و پولی نداریم.بسیار سردمان است و گرسنه هستیمآیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»

 

امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام».


مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.


همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کردبه سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید». وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.


مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کردوقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشتهمان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دیدنامه را برداشت و باز کرد :


«امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خدا»


خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به هواپیما بود. باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری می کرد و تا پرواز هواپیما مدت زیادی مونده بود، پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه این مدت رو بگذرونه. اون همین طور یه پاکت شیرینی خرید ...


اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود تا هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه کنار دستش. اون جایی که پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش و شروع کرد به خوندن مجله ای که با خودش آورده بود.

 

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت، آقاهه هم یه دونه ورداشت. خانومه عصبانی شد ولی به روش نیاورد، فقط پیش خودش فکر کرد این یارو عجب رویی داره، اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو می گرفتم .هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت، آقاهه هم یکی بر می داشت. دیگه خانومه داشت راستی راستی جوش می آورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود، خانومه فکر کرد، اه حالا این آقای پر رو و سو استفاده چی. چه عکس العملی نشون میده..هان ؟؟؟؟


آقاهه هم با کمال خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت، دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه و صف دیگه شو خودش خورد  ...

 

این دیگه خیلی رو میخواد. خانومه دیگه از عصبانیت کارد می زدی خونش در نمیومد. در حالی که حسابی قاطی کرده بود. بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت و عصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیما وقتی نشست سر جای خودش تو هواپیما. یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره. که یک دفعه غافلگیر شد، چرا ؟

 

برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست. دست نخورده و باز نشده فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد. اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود در زمانی که اون عصبانی بود و فکر می کرد که در واقع اونه که داره شیرینی هاشو آقاهه میخوره و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از اون آقا هم نداره .


 
نکته داستان : چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست: سنگ، بعد از این که پرتاب شد. دشنام، بعد از این که گفته شد. موقعیت، بعد از این که از دست رفت و زمان، بعد از این که گذشت و سپری شد.